کتاب « پشت دروازه شهر » تاریخ شفاهی رزمنده دفاع مقدس آقای علیرضا معینیان است که آقای جهانی مقدم به عنوان مصاحبه کننده و آقای شیرخانی به عنوان تدوین گر سال 1392 در 320 صفحه با تیراژ 1000 نسخه در پژوهشگاه علوم و معارف دفاع مقدس به چاپ رسیده است. ایشان آذر ماه 1333 در خانواده ای بسیار ضعیف از نظر مالی در آبادان به دنیا آمده است. دوران کودکی و نوجوانی را به سختی سپری کرده و سال 53 به سربازی اعزام می شود. سپس خاطراتی از روزهای اول انقلاب همچون 17 دی ماه 56، چهارشنبه سیاه و تظاهرات و راهپیمایی ها تا زمان جنگ تحمیلی که نیروهای عراقی 45 روز پشت دروازه های خرمشهر زمین گیر شده و اتفاقاتی که در طول این مدت در اهواز و خرمشهر افتاده است را به تصویر می کشد. آقای معینیان در عملیات های فتح المبین ، بیت المقدس، رمضان، کربلای 4 و 5 و نصر حضور داشته که مواردی بصورت مختصر، از هر عملیات در کتاب عنوان شده است. بعد از اتمام جنگ ایشان به گروه ملی فولاد اهواز برگشته و در آن کارخانه مشغول به کار و سال 1388 بازنشسته می شود. در انتهای کتاب نیز تصاویر شهدا و رزمندگان اسلام یبه صورت پیوست آورده شده است.
عليرضا معينيان در اين كتاب از خاطرات روزهای آغاز جنگ تحميلی چنين می گويد:
استاندار آقاي غرضي و از نيروهاي انقلاب قبل از انقلاب بود. زماني كه عراقيها زاغههاي مهمات لشكر 92 زرهي در فولي آباد جاده حميديه را هدف خود قرار دادند و انفجارهايي رخ داد، مردم به روستاها و شهرهاي اطراف كوچ كردند. بعدا رفتيم گلولهها را جدا كرديم. كارخطرناكي بود. هر آن ممكن بود يكي از اينها عمل كرده و ما را لت و پار كند. خيليها رفتند، ولي اين رفتن به 48 ساعت نكشيد و مردم دوباره برگشتند. اين مسئله {باعث} شد كه شهر كاملا سنگر بندي شود. پايگاههاي بسيج نيروهاي مردمي را سريعا سازماندهي كردند. سر خيابانها و {جلوي} در مساجد سنگربندي شد. حتي سر چهارراهها را سنگربندي كردند و ايست و بازرسي شروع شد. شبها شهر تاريك مطلق شد؛ مردم تنها با نور فانوس و چراغ قوه را ه خود را ميديدند. صداي انفجار، توپخانه، ضد هوايي و غيره باعث شد تا در شهر وضعيت خاصي حاكم شود. مردم خود را آماده كرده بودند كه اگر عراق بيايد دفاع كنند. اهواز، خرمشهر نبود كه عراق آن را به راحتي بگيرد. هر چند كه خرمشهر را هم راحت نگرفت و 45 روز طول كشيد تا نصفش را بگيرد؛ آن هم به دليل خيانت بني صدر بود.
سلاح نيروهاي مردمام 1 بود. من از طريق آب، از ماه هشر، با لنج به آبادان رفتم. ام 1 داشتم. عشق نيروها اين بود كه اين ام 1 را از دستشان بگيرندو به آنها كلانشينكف بدهند. در مسجد ما يك كلاشينكف بود. اخوي من {شهيد حميد} آن را آورده بود. دعوا سر همين بود. كل پايگاه يك عدد كلاشينكف داشت. همه آدمهايي كه در اين شهر بودند، نيروي انقلاب نبودند. بعضا بين آنها جاسوس عراقي هم بود. برخي را هم ميگرفتند. چند نفري را هم {آيت الله} خلخالي اعدام كرد. فكر ميكنيد عراقيها راحت آمدندو مثلا سوسنگرد را گرفتند؟ خير، در اهواز هم همينطور بود. {برخي} آدمهايي بودند كه خيانت ميكردند و به عراق اطلاعات ميدادند تا نقاط حساس را بزند؛{آن هم} نه با خمسه خمسه. با همين كاتيوشا، پنج تا پنج تا ميزند.دشمن براي ما خواب طولاني مدت ديده بود. بعد از آينكه بسيج پا گرفت، من هم در آن فعال شدم. ديدم ماندن من در آنجا، ديگر كفايت نميكند. هر چند در مسجد و بسيج، روي ما حساب باز كرده بودند، ولي اين فعاليت را براي خودم كافي نميدانستم. دوست داشتم مفيدتر باشم. يكي دو بار هم به جبهه سر زده بودم. آنجا كلا ارتشيها بودند و تعداد كمي از نيروهاي مردمي حضور داشتند. گرداني به نام گردان بلالي كه بيشتر نيروهايش پاسدار رسمي بودند، تشكيل شده بود. اين گردان سال 1358 تشكيل شد و متشكل از نيروهاي سپاه بود. فرماندهاش آقاي بلالي بود. حسين كلاه كج هم جانشين او بود. يكي از ماموريتهاي اين گردان در كردستان بود. آقاي بلالي در ابتداي جنگ قطع نخاع شدندو از آن موقع روي ويلچر هستند. بعد از اينكه مجروع شدند، نتوانستند در جبهه حضور پيدا كنند. اخوي من، {شهيد حميد} ايشان را با خود به اطلاعات برد و پس از آن آقاي كلاه كج در رأس گردان بود. اين گردان به سلاحهاي زيادي مجهز بود؛ يك گردان پارتيزاني بود كه به راحتي جابه جا ميشد. اولين ماموريتي كه من به جبهه رفتم، آبادان بود. آن موقع فرمانده محور آبادان كياني بود. بچههاي گردان بلالي در آنجا بودند. مثلا عليرضا جفر زاده، راننده تداركات گردان بلالي بود. ايشان را در آشپزخانه ملاقات كردم. يك لندكروز دستش بود و براي بچهها غذا ميبرد. البته ايشان بعدها در كربلاي 5، فرمانده گردان حضرت رسول (ص) ايذه شد.